ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....
ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....

من و کله پاچه و واقعیت......

سلامممممم

سلام و صد سلام به همه کسایی که میاید سر میزنید و میخونی ولی نظر نمیزارید!

عیب نداره من هویجوری هم دوستتون دارم دوستای گلم!

امروز یه دوست باعث شد برم یه قسمت از رازامو که نوشتم بازم بخونممممم

خیلی جاب بود!اون موقع نوشتم از کله پاچه متنفرم ولی الان عاشق کله پاچه ام!شاید باورتون نشه ولی از ته ته اعماق قلبم دوسش دارم ......

اینروزها کار همه ی ما ها این شده که فقط در پی روزمرگی بدویم!آنهم با سرعتی که نه کمش میکنیم نه زیاد!

دیوز دختر خاله ی مادر از سوید بعد از هفده سال برگشته بود مارا هم با خود بردند!

ما هی میخواستیم ببینیم این آدمایی که فرنگ رفته اند دقیقا چه شکلیند!

که دیدیم نه شاخ دارند نه دم!

اسم دخترشان هیوا بود1دختر خوبی مینمود!در مورد آنجا از او سوال پرسیدیم که دیدیم هیچ چیز قابل توجهی ندارد!

یکی از رازای دیگه ام اینه که اصلا جغرافیای خوبی ندارم و حتی اعتراف میکنم که در کودکی حتی فک میکردم شهر خودمان از تهران بزرگتر است!!!!!!که انهم کار برادر نامردمان بود که به ما میگفت شهر خودمان پایتخت ایران است نه تهران....نامرد بود دیگر!کاریش نمیتوان کرد!

اینروزها همش به دنبال حقیقت میدم!حقیقتی که شاید روزی در زندگی واقعیم خود را نشان دهد!

نه اینکه گفته باشم هیچ چیز حقیقی نیست !

ولی واقعی هم نیست!

اینکه من هستم ولی نمیدانم تا کی؟؟؟؟حقیقت است یا واقعیت خدا میداند

بعدا نوشت:چقدر حرف زدممممم اوفففففففف

بازگشت دکتر پانیک..................

سلامی به گرمی آفتابی که تو شهرمو میتابه!

خیلی وقته نبودمو آپ نکردم!اما الان اومدم!شاید با دست پر !شایدم با دست خالی!

عارضم به حضور همگیتون که دلم خیلی برای وب و شماها تنگ شده بود!

ولی الان خیلی حرفت واسه گفتن دارم!

در این مدتی که نبودیم کنکورمان را دادیم ...

آقای کنکور با ما سر لج داشت انگار!از یه هفته قبلش نگذاشت بخوابیم و باعث شد سر جلسه خوابمان ببرد!

دیگه زندگی اینه!آقای کنکور هم با همه دردسراش گذشت!الان هم در تب وتاب جواب ان هستیم و نمیگذارنه شبا یه خواب راحت بکنیم!

مثلا همین دیشب داشتم خواب میدیدم که کنکور داریم و به جلسه ی کنکور دیر رسیدم اعصابم اینقد خورد بود که نگو!

این ماه میهمانی خدا هم که دارد توانمان را میگیرد!

گاهی اوقات مه با اوس کریم خلوت میکنم بهش میگم: خدایا من با همین چند روز فقیر فقرا رو درک کردم نمیشه بقیشو بیخیال شی؟

بعد ندا میرسد که ای بنده زیاد صحبت کنی میزارم کل سال رو روزه بگیری که بیشتر درکشون کنی!

بعد ما هم توبه میکنیم و راه 30 روزه را ترجیح میدهیم!

جمعه رفتیم پرواز پاراگلایدر ها را نگاه کردیم اگر خدا بخواهد بعد ماه رمضونم خودم میرم یاد بگیرم!گفتند که بعد از دوره ی آموزشی به ما کارت پرواز میدهند!

خلبان شدیم رفت!

بعدا نوشت:منم ت و ربنای سبز افطارتون دعا کنید....

آخه روانی در این حد؟؟؟؟؟

سلامممممم

دیروز که داشتم وبمو اپ میکردم میبینم یه بچه اومده واسه من کامنت گذاشته که میخوام وبتو هک کنم!

هههههههههه

بیچاره خبر نداره من خودمم تو کار همین چیزا یودم!!!!!!

خیال کرده من میترسم........

خخخخخخخخ

بمن میگه بیا وب منو بخر!

بعضیا واقعا یه چیزیشون میشه!

من دارم سایتمم افتتاح میکنم!اون موقع بیام وب یه روانی رو بخرم؟؟؟؟

آخه روانی در این حد؟؟؟؟؟

شعر سیب حمید مصدق و جوابیه ها.....

شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :

* تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت*



——————————

بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

*من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

——————————

و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی
بعد از سالها به این دو تا شاعر داده


* دخترک خندید و پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

 

مسعود قلیمرادی:

 

او به تو خندید و تو نمیدانستی

این که او می داند

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

از پی ات تند دویدم

سیب را دست دخترکم من دیدم

غضبآلود من نگاهت کردم

بر دلت بغض دوید

بغض چشمت را دید

دل دستش لرزید

سیب دندان زده از دست دل افتاد به خاک

و در آن دم فهمیدم

آنچه تو دزدیدی سیب نبود

دل دردانه ی من بود که افتاد به خاک

ناگهان رفت و هنوز

سالهاست که در چشم من آرام آرام

هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان

می دهد آزارم

چهره ی زرد و حزین دختر من هر دم

می دهد دشنامم

کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که خدای عالم

زچه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟

 

 

........................................................................

 اینم ادامه شعر از زبان باغ
شاعرش هم محمدحسین اسدی هست


" باغ "

و من آن باغ پر از حسرت و آه

که پر از تکرارم

شاخه هایم پر سیب

و کمی غمگینم

از چه رو این همه اصرار و گناه !

تو ببین پر سیبم

دانه ای چند کجا ...

که تواند بدهد آزارم ! ؟



گفتمش رخصت چیدن بد نیست

او بگفت سخت نگیر ... چشمی نیست !

گفتمش در پی او تند ندو

او بگفت فرصت نیست

گفتمش دخترکم ، سیب خودت را به دهان محکم گیر

او بگفت دست و دلم با هم نیست

گفتمش سیب بگو ، غرق به خاکی تو چرا

او بگفت زخم تنم را که دگر مرهم نیست

گفتمش اشک دگر لرزش تو بهر چه بود

او بگفت بغض شکسته که دگر با من نیست



لحظه ای چند سکوت

خش خش برگ درختان تو بگو ، حاجت بود ؟

تو که با هر قدمش نالیدی ! ! !

کوچه از دور به ما لبخند زد

کوچه ها عادت دیرینه ی رفتن دارند



و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

قصه ی سیب کمی طولانی است

آدم و حوا بود

و از آن روز جدایی رخ داد

دیالوگ به یاد ماندنی در فیلم جدایی نادر از سیمین

 

 

سیمین:پدرت اصلا میفهمه که تو پسرشی؟

 

 

نادر:اون نمیدونه من پسرشم،ولی من که میدونم اون پدرمه...