ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....
ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....

علمی تخیلی

به نام سکوت!


ای خدااااا

من چه گناهی کردم که این اتفاقات علمی تخیلی برای من باید اتفاق بیوفته؟


گوش کنید ببینید چه شانس گهی دارم!


نیم ساعت پیش اعصابم خورد بود!به مامانم گفتم من با دوچرخه میرم دور بزنم!آقا نصیب گرگ بیابون نشه!

داشتم میرفتم به گودزیلا گفتم دوچرخه رو ننداختی زمین که؟خراب که نیست؟!گفت:نه آجییی این چه حرفیه!سالم سالم!آقا مام رفتیم!

یهو وسط بزرگراه رکابش در اومد!حالا خر بیار باقالی بار کن!به عینه گرخیدم!پیاده شدم هرکاری کردم درستش کنم نشد!

همونجور رکابشو گرفتم دستم داشتم یه پایی میووردمش یهو دیدم جلوم دوتا پژو وایسادن یهو یکی از مرداش با شلوار کردی پیاده شد!حالا شلوار کردیش هیچی!یه دستش کامل باند پیچی بود!اون یکی دستشم اسلحه از این گنده ها بود!کلاش نبود!الان اسمش یادم رفته که بگمش!

وای یه لحظه گفتم زدنم!همینجور ریلکس از کنارشون رد شدم!

آخه چاره ای هم نداشتم!رکاب بزور میزدم!تو این بر بیابون میخواست چه غلطی بکنم؟

ابوالفضل هم فرار کرده خونه خاله!یعنی من اگه شلوار از پای این در نیارم اسمم سارا نیست!

خفش میکنم این کثافتو!فقط بزار بیاد!

تازه بابام قوز بالا قوزه!با ااونم دعوام شد!بیچاره حق داره ولی خب میخواستم اعصابم راحت شه درس بخونم که اینطور شد!


هعی

عصبانی

برای بابام بی طاقتم!


دیشب بابام اینا رفتن تهران برا عملی که دو سال منتظر بودیم انجام بشه!تعویض مفصل پای بابام!یعنی خلاصی از دو تا عصای کوفتی و کبودی های زیر بغل بابام!یعنی رهایی از شر اینهمه زجر و درد شبونه ی 26 ماهه!

و حالا!

امروز...

به ما میگن عملت نمیکنیم چون میمیری!میگن تا اخر عمرت عذاب بکش!


میگن مگه رو به موت باشی که عملت کنی!میگن وضعیتت انقد وخیمه که با رضایت شخصی هم درست نمیشه!


میدونین!اینا همه یعنی به گور بردن این آرزو که بتونم رو پای بابام بشینم!که ببینم بابام میخنده!که دیگه نبینم شبایی رو که تا صبح بیداره!


اینا همه پررررررررررررررررر


اعصابم خراب بود تو این دو روز!به خیلیا پریدم!لطفا از دستم ناراحت نباشین!نتونستم خودمو کنترل کنم!الان بهترم باز!

یکی از اون افرادم مطمینم میخونه این متنو!حرفامو جدی نگیر رفیق!


واقعا اینطور مواقع نباید کسی نزدیکم شه!گازش میگیرم!


به هر حال!


پانیک نوشت:تف به این شانسم!میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست!


ولی من همچنان لبخند میزنم!بلند میخندم!میخوام صدای خندم به اونی که باهام لج کرده برسه!آهای روزگار؟میشنوی صدای خندمو؟امیدوارم صدای خندم کرت کنه!امیدوارم بترکی از حسودی!مدتهاست که باهات شرط کردم بچرخ تا بچرخم!ببینم تو منو از رو میبری یا من تورو!

اعتراف گونه! 2

به نام سکوت!

سلاممممممممممممممم

برعکس همیشه که وقتی پست اعتراف گونه میزارم خوشحالم الان حالم چندان خوش نیست!

 مثه همیشه هر کی حوصله نداره نخونه لطفا!


1.اونروز که داشتم میرفتم خونه مادربزرگم اینا که مهمون بودیم پول نداشتم!مجبور شدم پیاده برم!البته اینو بگم که  اگه پولم داشتم با پا میرفتم!ولی اونروز نمیدونم چرا پاهام درد میکرد دوست نداشتم پیاده برم!بعد داشتم از رو پل رد میشدم!یه پسر احمق پشت سرم بید بید میکرد!یعنی به عمرم ادم اشغال در این حد ندیدم!یه حرفایی زد خودم خجالت کشیدم!نمیدونم چطور روش شد!کلا از رد شدن از این پل من شانس ندارم!اون بارم که داشتم میرفتم ناشر کتابمو ببینم تو همین پل یه پسره دستموگرفت یکی زدمشو د بدو در رو!هر دفعه عین سگ منو میترسونن !خداوند نبخششون!واقعا قلبم میاد تو دهنم!از ابروم میترسم ها!وگرنه خودشون که پشیزی ارزش ندارن!


2.یه هفته پیش با مامانم بحثم شد!منم به شدت اعصابم خورد بود!لباسامو پوشیدم که با دوچرخه برم یه دوری بزنم دیدم مامانم گفت حق نداری دوچرخه رو ببری منم قاطی کردم یواش رفتم لباس مناسب پوشیدم کلاهمم پوشیدم پیاده رفتم سمت پارک بهشت!همینطور داشتم میرفتم(به شدت عصبانی) یه پسری سوار ماشین داشت از روبرو میومد چایی داغ رو ریخت روم!و من تنها واکنشی که نشون دادمک خیره نگاه کردن به پسره بود!نمیدونم چرا اونم مثه همه فک کرد که من چقدر قویم که اینکارو کرد!خیلی تعجب کرد!


3.اعتراف میکنم کوچیک که بودم میرفتم چسب زخم میگرفتم میزدم رو زنگ در خونه ها و د بدو در رو!(خدا منو ببخشه)گاهی وقتا هم که من نمیخواستم اینکارو بکنم میرفتم هر چی از مغازه میخریدم بقیشو بهم چسب زخم میداد!تقصیر من نبود خو


4.اعتراف میکنم کوچیک که بودم فک میکردم تو شکم مامانایی که باردارن به جز بچه یه کادو برا بچه ی قبلی هم هست!تنها دلیل اینکه من دوس داشتم مامانم بچه بیاره اون کادوی اشانتیونی بود که فک میکردم تو شکمشه!


5.یادمه کوچیک که بودم تو مجتمع ما همه بچه ها بیرون بودن با هم بازی میکردن!منم نقش دفاع رو تو فوتبال با پسرا داشتم!نمیدونم چرا دخترا خوششون از من نمیومد!دوستامو قشنگ یادمه!همه پسرایی بودن که همسن داداشم بودن!در واقع دوستای اون بودن که اینقد من باهاشون کارت بازی و دوچرخه سواری و فوتبال کرده بودم باهام راحت بودن!


6.البته باید بگم من ستون پنجم دشمن بودم!این پسرا هر وقت از یکی از دخترای مجتمع خوششون میومد منو میکردن واسطه که باهاش حرف بزنم!!!بازم خدا منو ببخشه!یادمه موقعیت براشون جور میکردم!مثلا عمدا توپو میفرستادم زیر ماشین بعد همزما دختر و پسره رو صدا میزدم که برن بیارن!اونا هم زیر ماشین حرفاشونو میزدن!


7.یادمه کلاس اول بودم قرار بود بیان بشقاب ماهوارمونو درست کنن!وای اگه بدونین چقده کتک خوردم!آقا سر شانس من همزمان با اون ساعتی که اون آقاهه میخواست بیاد یه نفر دیگه اومد!منم کوچیک بودم رفتم درو باز کنم به اون اقاهه گفتم اومدین بشقابو درست کنین!آقا مامانم اینقدر از دستم شکار بود که کتکم زد!


8.یادمه تا 5 سالگی با مامانم حموم میرفتم!خیلی خوشم میومد موههای دستشو میزد سفید میشد!اولین باری که منو تنها فرستاد حموم موهای دستو پامو زدم!مامانم سه روز بعد فهمید!اونم وقتی که همه جلو تی وی داشتیم فیلم میدیدیم!خدا اونروزو براتون نیاره!تا یه ماه باهام قهر بود!آخر سرم مادربزرگم شد واسطه که آشتی کردیم!و من تا چقد اصلا متوجه نبودم که اشتباهم چی بوده!


9.اعتراف میکنم از پوشش خودم ناراضی ام!خیلی ناراحت و اذیتم!ولی بعضی از لباسا رو واقعا دوست دارم بپوشم!


10.یادمه اولین فیلم صحنه دارو توی یه سکانس حساس دیدم!فک کنم 9 سالم بود!بابابزرگم بیمارستان بود!ساعت حدود ده شب بود که مامانم اینا همه رفتن!منم در کمال قصی القلبی نشستم فیلممو دیدم!


11.اعتراف میکنم خودمم خودمو نمیشناسم!نمیدونم بقیه چطور باا من سر میکنن


12.من یه آدم عجیبیم!نمیدونم چرا افکارم خیلی آزارم میده!احساس میکنم دیوونه ام!


13.خیلیا همینجوری منو اذیت مسکنن بدون اینکه حتی بفهمن


14.خواستگاری یه مراسم مزخرفه!!!نمیتونم باور کنم که یه نفر بدون دیدن یکی دیگه با اتکا به دیده مادرش بیاد خواستگاری اون یکی!تازه فقطم یه مدت کوتاه حرف بزنن!بعدم یه جواب بله یا نه کل زندگی عوض میشه!


15.احساس میکنم مزخرفترین کار تو این دوره ازدواجه!چون همه پسرا یکی رو دران!حتی همه دخترا1حالا اینا اگه با طرفشون هم نبوده باشن ولی یکی رو دوست داشتن!هیچکی صاف صاف نیست


16.احساس میکنم زندگی تکراری میشه بعد از یه زمان کوتاه


17.توی خودم هیچ چیز خاصی نمیبینم

 

18.مامانم میگه خواب دیده من بهش اعتراض کردم که چرا سهامو به اسم داداشم خریدن ولی من اعتراف میکنم من هیچ حس حسادتی نسبت به این موضوع نداشتم!اصولا من خیلی به دست اورد خودم بودن اهمیت میدم!


19.اعتراف میکنم بعضیا که بهم تیکه میندازن دوست دارم یه بوفالو بخرم اسم اونا رو روشون بزارم!


20.اعتراف میکنم خیلی دلتنگ یه نفرم!!!!!


پانیک نوشت:گردنم گرفته!فقط روبرو رو میبینم!دارم میمیرم از درد!دلتنگم


ترانه نوشت:حس خوب یعنی تو یعنی من

حس خوب یعنی یه شب در میون خواب بچه ببینی ولی نه!حس خوب یعنی حرف بی نینی ،یعنی با کله بری تو ظرف فیرینی!


عاشق این قسمت آهنگ امیر تتلوام!

اولین آهنگی از تتلو یه که من خوشم ازش اومد!

مادر

به نام سکوت


از وقتی فهمیده من واسه دانشگاه آزاد اصلا اسم ننوشتم رو مغزم پیاده روی میکنه!گاهی با خنده میگه سارا راست میگی جونمن؟یا داری شوخی میکنی؟

گاهی هم با بغض میگه آخه چرا لعنتی؟چرا بدون اجازه لگد زدی به بختت؟


ومنم هر دفه در جوابش میگم شوخی دارم مگه؟لگد کجا بود؟؟؟

و میبینم که میشینه و گرد غصه رو صورتش میشینه!!

چند روز بعد،بعد کلی فک کردن میگه عیب نداره میفرستمت هند پیش دخترخاله و پسرخاله ت!

انگار دنیا رو بهم میدن!!!!

میشکنم

بیش از اونچه هر کس فکرشو بکنه

میدونین چرا؟

چون به لحظه هایی فک میکنم که دلم میخواست به خاطر یه حس بچه گانه یه جورایی حرصشو دربیارم

من داد نمیزنم

هیچ وقت داد نزدم

همیشه احترامش بوده

ولی بلد بودم چجوری هم حرصشو دربیارم

به اون لحظه هایی فک میکردم که چقد پست بودم که به ازار یه همچین موجود نازنینی فک میکردم

نه اینکه بخواد منو بفرسته اونور آب خوشحال باشم

نه

من وقتی غرورم اجازه نمیده دانشگاه آزاد برم

مطمینا اونجا هم نمیرم 

ولی خیلی برام ارزش داره که میبینم اینطوری براش ارزش دارم که اینقد نگرانمه

عهههه یادم رفت بگم با کی هستم

مامانمو گفتم

یعضی وقتا دوس دارم به پاش بیوفتمو پاشو ببوسم و بعدش بمیرم!!هعی

دنیای نامردی داریم ما!!یعنی خودمون نامردیم که دنیامونم نامرده


پانیک نوشت:اون فک میکنه لج کردم که آزاد ثبت نام نکردم!ولی واقعا اینطور نیست!نمیتونم به اینجور دانشگاهی برم


گاهی نوشت:زندگی چیزی نیست

که لب طاقچه ی عادت از یاد منو تو برود