ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....
ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....

ادامه ی ادامه ی رازام!!!!

خوب از اونجایی که من میام اینجا اعتراف میکنم باید بگم که قیافه منو شطرنجی کنید لطفا!!!!!!

گاهی وقتا هست که تو دلم یه حسایی دارم که تو بیرون ندارم

مثلا

خیلی وقتا دوست دارم مامانمو بغل کنم و یه دل سیر گریه کنم اما نمیدونم این حس لعنتیه چیه که جلومو میگیره!

خیلی وقتا دوست دارم به خیلی بگم به خاطر کار اشتباهم معذرت میخوام اما نمیگم

خیلی علاقه دارم کله ی یکی از استادای رباتیکمو بکنم

دوست دارم برم زیر فواره ی اب و داد بزنم خدایاااااااااا عاشقتممممممم

خیلی وقتا شده مامانم بیاد تو اتاق باهام حرف بزنه ولی من اصلا به حرفش گوش نکردم مطمینم اگه بفهمه کلمو میکنه

من یه ادم نامردیم که نگو:خیلی وقتا شده بدونم مامانم با گفتن راز دیگران خوشحال میشه و از سر تقصیر من میگذره،بعد آخرش اون قسمت آدم بدم موفق میشه و میره بهش میگه

اعتراف میکنم از خیلی چیزا بدم میومد اما به خاطر مردم سرزمینم دارم اونکارا رو انجام میدم و به خاطر اینم از خودم متنفرم

یادمه کلاس پنجم چهارم بودم امتحان ریاضی داشتیم بعد من اون درسو غایب بودم خیلی میترسیدم بد بدم تو راه در خونه تا سریسم باتمام بچگیم خدا رو قسم دادم به سر بریده ی امام حسین تا کمک کنه بیست شم،بعد هیجده شدم

اعتراف میکنم سر اون قضیه هیچ وقت دیگه خدا رو قسم ندادم هنوزم فک میکنم بدش اومده و ازم دلگیره

تو ابتدایی یه دوست داشتم همش تو ذهنم اونو شکل سنجاب میدیدم بخاطر همین هیچ وقت باهاش حرف نزدم!من خیلی بدجنسم نه؟؟؟؟؟

اعتراف میکنم فک میکنم برخلاف اونچیزی که نشون میدم مهربون نیستم

اینم شعری که گفتم!!!!!!!!!


ماه آسمان آبی قلب من در نقطه ای به خواسته اش میرسد

که خورشید شب بی پایان این روز سرد را در آغوش بگیرد

و حاصل این هم آغوشی سرد چیزی جز سکوت سهمگین و مبهم آسمان نیست

مرا .....

عقاب ذهنم را....

وجود بیکرانه ام را برای این برزخ بزرگ درک کن

بی حاصل میاندیشیدم

که مترسک ذهن من به عشق پرنده ی امید

مزرعه ی زندگیم را به دست باد هوس میسپارد

و حاصل آن سوختن یک اندیشه ی ناب بود

بعدا نوشت:پانیک در دست تعمیر است!برایش دعا کنید......

قصه دیروز و امروز...........

به نام سکوت.....

تازگیا یاد گرفتم باید به جای سلام بگم درود!

پس دورد به همه دوستای خوبم

قصه ی من قصه دیروزو امروزمه

قصه من از سی دی روانشناسی دکتر فرهنگ برای خانواده ی موفق شروع میشه و به یه خبر بد که منو ناراحت کرد میرسه!

قصه دیروز من از سی دی جوری شروع شد که فهمیدم چقدر اشتباه فکر کردم و برداشت کردم در مورد رفتار آقایون!واقعا راست میگفت!

بعد از دیدن سی دی به اشتباهاتم خندیدم!

آنقدر خندیدیم که موقع سحر،سر سفره هم باز هم میخندیدیم

بعد با یک دوست حرف زدیم که حالمان را گرفت!

عاقبت اون خنده های بی دلیل فکر در مورد خودم بود؟

اینکه چقد از دنیایی که توش زندگی میکنم و آدمای توش شناخت دارم!

ما آدما یه عادت زشت داریم و اونم اینه که تا یکم در مورد یه چیز میفهمیم فک میکنیم فیلسوفیم تو این بحث!

دیشب فهمیدم اینکه من دختر باشم بد نیست!

خاصیتای خاص خودشو داره!

اما دوست دارم که نباشم!!!!!!

میرسیم به امروز که شاد بودیم ولی شادیمان زایل شد!

یک دوست خوب را از دست دادم!

کاش هیچ وقت نمیرفت!

راستی دیشب تو اوج شادی یه شعر گفتم الان میزارمش نظرتونو راجع بهش بم بگید!

اینم سهم من بود از دیروز و امروز خدا.......

من اینطوریم لازم نیست فشار بیارم!فقط کافیه احساساتمو یه صحنه ناب قلقلک بده....

بعدا نوشت:چقدر دلمان گرفته!کاش یک نفر بود بهم میگفت چجوری باید گشادش کنم!تا خنده هام برگرده!