ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....
ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....

زمان بی کرانه را

                       با شمارگان عمر مسنج

به پای او دمیست این درنگ دردورنج

                          به سان رود

که به نشیب دره سر به سنگ میزند

                           رونده باش

امید هیچ معجزی زمرده نیست

                             زنده باش!

قسمتی از رازام!

سلام به دوستای مجازی که دارن اولین حرفامو میخونن:

میخوام یه سری اعترافات پیش پا افتاده رو بگم من که خیلی فک کردم تا بهشون رسیدم شما رو نمیدونم!

اعتراف میکنم که:

از بچگی از سلام کردن بدم میومد بعدنا که اینقد رو خودمو سلام کردنم کار کردم که هی هی تند تند به همه سلام میکردم و اگه کسی بهم سلام نمیکرد انگار بهم فوش داده باشه میخواستم بخورمش!

ازکله پاچه متنفرم!

 فک کردنو دوست دارم و حاضر نیستم این قدرتمو با هیچ چیزی تو دنیا عوض کنم !

از دروغ و ریا کاری وغیبت و دورویی به شدت بدم میاد

مامان بابامو اندازه ی خودم دوست ندارم(یدف بهشون نگیدا؟منو میکشن)

از پسرا متنفرم پون همیشه حق ما رو میخورن وخوردن!

تمام افتخارم اینه که تا الان دوست پسر نداشتم !

معدل سال دوم دبیرستانم 19/60 بود ولی به همه میگفتم 19/80 اومده !

با اینکه رشتم تجربیه ولی از رشته ی ریاضی وهنر بیشتر خوشم میومد

زندگی کردنو دوست دارم واینقد گردنم کلفته که حتی مواقعی هم که خیلی اذیتم میکنه نمیتونم اعتراف کنم که دوست دارم بمیرم!

عاشق لازانیا و ماکارونی و پیتزا ام!

وقتی 6 سالم بود مامانم پول داد برم براش یه چیزی بخرم رفتم دادمش بستنی بعدم دروغکی به مامانم گفتم پسر همسایه بزور ازم گرفتش!

همیشه دوست داشتم داداشمو که 4 سال ازم بزرگتره رو یا به برق 220 ولت بزنم یا با طناب ببندمش به یه صندلی و تلافی کتکایی رو که وقتی کوچیک بودم ازش خوردمو  سرش در بیارم!البته یه بار اینو بهش گفتم گفت راه دومت قبوله ولی دلم نیومد اونکارو بکنم ینی نه که دلم نیاد ها!حال نداشتم اون موقع!

شش ساله کهمدرسه ی تیزهوشان شهرمون درس میخونم از خود مدرسه راضیم ولی از اینکه بچه های فامیل یا دوستایی که ابتدایی باهم بودیم ولی اونا قبول نشدن یه طوری بهم نگا میکردن یه فک میکردن من یه خرخون تمام عیارم متنفرمیشدم از خودم تو هر مجلسی مسخرم میکردن که چرا کتاباتو با خودت نیووردی و من تا مرز انفجار میرفتمو دم نمیزدم!

اعتقاد شدیدی به حرف جواب ابلحان خاموشیست دارم

دوست دارم برم بام شهرمون و برای همیشه اونجا زندگی کنم

عاشق طبیتم

عاشق همه ی آدمای روی کره ی زمینم

میونم که یه چیزی رو تو این دنیای بزرگ تغییر میدم مثه یه قانون !

همیشه فک میکنم میتونم جاذبه ی زمینو نقض کنم!ولی اگه بشه چی میشه

امیدوارم که رتبم تو کنکور دورقمی بیاد

تو زندگیم خیلیا مشکلا داشتم ولی مشکلام هیچوقت حاشیه ای نبودن!

داستان کوتاه عشق

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند

شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.

بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”

ثروت جواب داد:

“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد.

هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:

“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”!

از pichak.net