ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....
ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....

اعتراف گونه! 2

به نام سکوت!

سلاممممممممممممممم

برعکس همیشه که وقتی پست اعتراف گونه میزارم خوشحالم الان حالم چندان خوش نیست!

 مثه همیشه هر کی حوصله نداره نخونه لطفا!


1.اونروز که داشتم میرفتم خونه مادربزرگم اینا که مهمون بودیم پول نداشتم!مجبور شدم پیاده برم!البته اینو بگم که  اگه پولم داشتم با پا میرفتم!ولی اونروز نمیدونم چرا پاهام درد میکرد دوست نداشتم پیاده برم!بعد داشتم از رو پل رد میشدم!یه پسر احمق پشت سرم بید بید میکرد!یعنی به عمرم ادم اشغال در این حد ندیدم!یه حرفایی زد خودم خجالت کشیدم!نمیدونم چطور روش شد!کلا از رد شدن از این پل من شانس ندارم!اون بارم که داشتم میرفتم ناشر کتابمو ببینم تو همین پل یه پسره دستموگرفت یکی زدمشو د بدو در رو!هر دفعه عین سگ منو میترسونن !خداوند نبخششون!واقعا قلبم میاد تو دهنم!از ابروم میترسم ها!وگرنه خودشون که پشیزی ارزش ندارن!


2.یه هفته پیش با مامانم بحثم شد!منم به شدت اعصابم خورد بود!لباسامو پوشیدم که با دوچرخه برم یه دوری بزنم دیدم مامانم گفت حق نداری دوچرخه رو ببری منم قاطی کردم یواش رفتم لباس مناسب پوشیدم کلاهمم پوشیدم پیاده رفتم سمت پارک بهشت!همینطور داشتم میرفتم(به شدت عصبانی) یه پسری سوار ماشین داشت از روبرو میومد چایی داغ رو ریخت روم!و من تنها واکنشی که نشون دادمک خیره نگاه کردن به پسره بود!نمیدونم چرا اونم مثه همه فک کرد که من چقدر قویم که اینکارو کرد!خیلی تعجب کرد!


3.اعتراف میکنم کوچیک که بودم میرفتم چسب زخم میگرفتم میزدم رو زنگ در خونه ها و د بدو در رو!(خدا منو ببخشه)گاهی وقتا هم که من نمیخواستم اینکارو بکنم میرفتم هر چی از مغازه میخریدم بقیشو بهم چسب زخم میداد!تقصیر من نبود خو


4.اعتراف میکنم کوچیک که بودم فک میکردم تو شکم مامانایی که باردارن به جز بچه یه کادو برا بچه ی قبلی هم هست!تنها دلیل اینکه من دوس داشتم مامانم بچه بیاره اون کادوی اشانتیونی بود که فک میکردم تو شکمشه!


5.یادمه کوچیک که بودم تو مجتمع ما همه بچه ها بیرون بودن با هم بازی میکردن!منم نقش دفاع رو تو فوتبال با پسرا داشتم!نمیدونم چرا دخترا خوششون از من نمیومد!دوستامو قشنگ یادمه!همه پسرایی بودن که همسن داداشم بودن!در واقع دوستای اون بودن که اینقد من باهاشون کارت بازی و دوچرخه سواری و فوتبال کرده بودم باهام راحت بودن!


6.البته باید بگم من ستون پنجم دشمن بودم!این پسرا هر وقت از یکی از دخترای مجتمع خوششون میومد منو میکردن واسطه که باهاش حرف بزنم!!!بازم خدا منو ببخشه!یادمه موقعیت براشون جور میکردم!مثلا عمدا توپو میفرستادم زیر ماشین بعد همزما دختر و پسره رو صدا میزدم که برن بیارن!اونا هم زیر ماشین حرفاشونو میزدن!


7.یادمه کلاس اول بودم قرار بود بیان بشقاب ماهوارمونو درست کنن!وای اگه بدونین چقده کتک خوردم!آقا سر شانس من همزمان با اون ساعتی که اون آقاهه میخواست بیاد یه نفر دیگه اومد!منم کوچیک بودم رفتم درو باز کنم به اون اقاهه گفتم اومدین بشقابو درست کنین!آقا مامانم اینقدر از دستم شکار بود که کتکم زد!


8.یادمه تا 5 سالگی با مامانم حموم میرفتم!خیلی خوشم میومد موههای دستشو میزد سفید میشد!اولین باری که منو تنها فرستاد حموم موهای دستو پامو زدم!مامانم سه روز بعد فهمید!اونم وقتی که همه جلو تی وی داشتیم فیلم میدیدیم!خدا اونروزو براتون نیاره!تا یه ماه باهام قهر بود!آخر سرم مادربزرگم شد واسطه که آشتی کردیم!و من تا چقد اصلا متوجه نبودم که اشتباهم چی بوده!


9.اعتراف میکنم از پوشش خودم ناراضی ام!خیلی ناراحت و اذیتم!ولی بعضی از لباسا رو واقعا دوست دارم بپوشم!


10.یادمه اولین فیلم صحنه دارو توی یه سکانس حساس دیدم!فک کنم 9 سالم بود!بابابزرگم بیمارستان بود!ساعت حدود ده شب بود که مامانم اینا همه رفتن!منم در کمال قصی القلبی نشستم فیلممو دیدم!


11.اعتراف میکنم خودمم خودمو نمیشناسم!نمیدونم بقیه چطور باا من سر میکنن


12.من یه آدم عجیبیم!نمیدونم چرا افکارم خیلی آزارم میده!احساس میکنم دیوونه ام!


13.خیلیا همینجوری منو اذیت مسکنن بدون اینکه حتی بفهمن


14.خواستگاری یه مراسم مزخرفه!!!نمیتونم باور کنم که یه نفر بدون دیدن یکی دیگه با اتکا به دیده مادرش بیاد خواستگاری اون یکی!تازه فقطم یه مدت کوتاه حرف بزنن!بعدم یه جواب بله یا نه کل زندگی عوض میشه!


15.احساس میکنم مزخرفترین کار تو این دوره ازدواجه!چون همه پسرا یکی رو دران!حتی همه دخترا1حالا اینا اگه با طرفشون هم نبوده باشن ولی یکی رو دوست داشتن!هیچکی صاف صاف نیست


16.احساس میکنم زندگی تکراری میشه بعد از یه زمان کوتاه


17.توی خودم هیچ چیز خاصی نمیبینم

 

18.مامانم میگه خواب دیده من بهش اعتراض کردم که چرا سهامو به اسم داداشم خریدن ولی من اعتراف میکنم من هیچ حس حسادتی نسبت به این موضوع نداشتم!اصولا من خیلی به دست اورد خودم بودن اهمیت میدم!


19.اعتراف میکنم بعضیا که بهم تیکه میندازن دوست دارم یه بوفالو بخرم اسم اونا رو روشون بزارم!


20.اعتراف میکنم خیلی دلتنگ یه نفرم!!!!!


پانیک نوشت:گردنم گرفته!فقط روبرو رو میبینم!دارم میمیرم از درد!دلتنگم


ترانه نوشت:حس خوب یعنی تو یعنی من

حس خوب یعنی یه شب در میون خواب بچه ببینی ولی نه!حس خوب یعنی حرف بی نینی ،یعنی با کله بری تو ظرف فیرینی!


عاشق این قسمت آهنگ امیر تتلوام!

اولین آهنگی از تتلو یه که من خوشم ازش اومد!

اعتراف گونه!

به نام خود معترفم!!!!!خخخخ


سلاممممممممممممممم

بعد از مدتها با یه پست اعترافی اومدمممممممم


بازم میتونید نخونید اگه قلبتون ضعیفه!


1.من اصلا دوست ندارم مامانم الان که داره میره کربلا برام چیزی بیاره!هر چی بهش میگم پول اون چیزی رو که میخوای برام بگیری رو بهم بده نمیده!بابا نمیدونه به اون پول چقد بیشتر از در نجف نیاز دارم!آخه در نجف هم شد هدیه؟من ترجیح میدم برام ماشین کنترلی بیاره تا در نجف!


2.دیشب خواب میدیدم مامانم بردم حوزه که امتحان بدم خودشم ناظر جلسم بود!وای اینقد بهم سخت گرفت که گریه میکردمو زبونم لال بهش فحش دادم!!!ازش متنفر شدم  تا چند ساعت پیشم بهش خصمانه نگاه میکردم


3.اعتراف میکنم تا الان کسی رو اونجوری که گفتم دوس ندارم


4.اعتراف میکنم اونباری که مامانم با بابام دعوا کرد و بابام میخواست بزنه بیرون از خونه مامانم بهم گفت برو دنبالش!من الکی رفتم دم در ولی اصلا بهش نگفتم بمون!!!

نه اینکه بدجنس باشم نه!از این اخلاقا بدم میاد!دوس ندارم ناز کسی رو بکشم!ولو اینکه بابام باشه!


5.اعتراف میکنم من زیراب محمد رو پیش مامانم زدم و تا چند روز مامانم داشت محمدو نصیحت میکرد


6.اعتراف میکنم هر وقت از یه نفر بدم میاد میشینم کلی بهش فحش میدم

 

7.میدونید؟تازگیا دیگه اونقدرم از کله پاچه خوشم نمیاد دیگه!نمیدونم چرا عشقم بهش خوابیده!دیگه چشماش منو به خودش جذب نمیکنه!!!!


8.اعتراف میکنم تازگیا دیگه حرف دلم همون حرفی نیست که از دهنم بیرون میزنه!


9.اعتراف میکنم وقتی این استادم میاد خونه و شروع میکنه به درس دادنم من همش یاد جوک میوفتم!!یا مثلا همش آدامس تو دهنشه من فک میکنم چقد بی شخصیته که جلوی خانم محترمی مثه من آدامس میجوه!یا همش خانومشو با من مقایسه میکنه!نمیدونم چرا بوهای بدی به دماغم میرسه


10.اعتراف میکنم اونروز که رفتم بیرون یادم رفته بود دکمه ها مانتومو ببندم بعد دوساعت دیدم و خودمم کلی وسط خیابون بلند بلند خندیدم!!!آبروم رفت


11.امروز برا اولین بار خجالت کشیدم که با مانتوی قرمز رفتم قبرستون


12. هنوزم نمیدونم چرا وقتی از پسرا متنفرم بازم یه جوری بدم نمیاد که از من خوشششون بیاد!!(اینو تازگیا فهمیدم!احساس میکنم عقده ای شدم)


13.هنوز اون کسی که باید پیدا بشه برای من پیدا نشده


14.ممکنه کسی فک کنه من خوشم ازش میاد ولی واقعیت منو شاید خودمم نتونم تشخیص بدم چه فایده به یه نفر دیگه


15.اونقدم که ادعامیکنم از بچه ها متنفرم نیستم!!!


16.تازگیا تو خیابون که میرم احساس میکنم ملکه الیزابتم!!!چقدر بده


17.تازگیا در مورد ادما از روی قیافشون نظر میدم  حالم از خودم تو این موارد بهم میخوره


18.من افکارم دیقه به دیقه عوض میشه دوس دارم یه تابلو بزنمو بگم که اهای به من اعتماد نکنید


19.اعتراف میکنم خیلیا بهم میگن از اعتماد به نفس کاذب برخوردارم!


20.اعتراف میکنم چون خوشم از شماره ی داداش کوچیکه میومد به مامانم گفتم سیمکارتش شکسته و خودم یه شماره ی دیگه بهش دادم

21.اعتراف میکنم اون موقع که گوشیمودادم به ابوالفضل داشت جونم براش در میومد

22.اعتراف میکنم که ار مهونی رفتنو مهمون اومدن متنفرم!مخصوصا اونایی که میخوان سوپرایزت کننو یهویی میان بعد هم فک میکنن چه کار خوبی کردن!بعد اون زمان من همش فک میکنم که باید چه گلی بگیرم تو سرم برای این خونهی بهم ریخته و اون اتاق شلم در شوربا

23.باید بگم که احساس میکنم بی احساس شدم!از وقتی با یه دوست حدودا دو سه روز پیش مشورت کردم هیچ حسی برام نمونده!!چشم سنگی شدم

24.تنها فیلمی که من ارزو مکردم جای دختره باشم فیلم کوزی گونی بود!!وای که برا اولین بار یه فیلم تونست منو تحت تاثیر خودش قرار بده

25.وقتی مانمان یا بابام صبحا میخوان بیان  از خواب بیدارم کنن ازشون متنفر میشم

26.یه مدت انقد کمبود خواب داشتم که با چشم باز کتابو میگرفتم جلومو میخوابیدم مامانم اینا هم که میومدن ابدا متوجه نمیشدن که من خواب بودم

27.اعتراف میکنم عادت دارم خودمو به کری میزنم!یعنی خیلی چیزایی که به نفعم نیست رو نمیشنم!!!

28.اعتراف میکنم ممکنه یه نفرو خیلی دوس داشته باشم ولی بی موقع بیاد خونمون من حالم ازش بهم بخوره

29.اعتراف میکنم میدونم که تمام چیزایی که تا الان نوشتم هیچ جذابیتی برا شماها نداره و میدونم

30.برم دیگه

بای بای

ادامه رازهام محسوب میشه؟؟؟آیا؟؟؟

درود و صد درود بر شما بندگان مقرب خدا!

وای اگه بدونید الان که دیدم این پست رو اینجوری گذاشتم چقده خندیدم!آخه قصد داشتم بنویسم ولی از اون جایی که داشتم با این hada خانوم تو یاهو حرف میزدم نوشتن یادم رفت!

برین یقه اونو بگیرین!

الان میزارم اون پستو!

به به

باز من باید شطرنجی شم!

اعتراف میکنم!:

1.بابم یه دوست داره تهرانین!بعد رابطمون باهاشون خیلی خوبه!یا ما اونجاییم یا اونا اینجان یا با هم تو یه شهر دیگه هستیم!یادش بخیر یه سال باهم رفته بودیم مسافرت رفتیم شهر نور ویلای اونا!بعد شما فک کنید دو تا دختر داره که اولی سه سال از من بزرگتره و دومی هم سه سال از من کوچیکتره!بزرگه اسمش پریساست!آقا این خودشو خیلی بالا میدید منم وقتی میخواستیم بریم کنار دریا دوتا مار آبی گرفتم انداختم تو پلاستیک یه راه هوایی هم براشون باز کردم گذاشتم تو جیبم شب که همه نشسته بودیم انداختم لای پاهاش!وای اگه بدونین دختره ی سوسول غش کرد!آدم خوبه یکم اطلاعاتشو ببره بالا!آخه مار آبیی نیش نداره و سمی نیست!

2.اعتراف میکنم تا مدتها داداش کوچیکم که ازم میپرسید مثلا دو دوتا چندتا میشه من میگفتم 8 تا یا مثلا میگفت پایتخت ایران کجاست میگفتم اراک!حساب کنید هر سوالی میپرسید من اینطوری ج میدادم!خدا ببخشه این بیچاره هنوزم فک میکنه دودوتا 8 تا میشه!

3.اعتراف میکنم گاهی وقتا واقعا نمیتونم نقش نقابی رو که همیشه میزنمو بازی کنم!بعضی وقتا هم کم میارم!

4.اعتراف میکنم اون باری که مامانم میخواست بره برام بستنی بخره گفت الان سریال مورد علاقم شروع میشه منم دروغکی گفتم نه حالا زوده یه ساعت دیگه شروع میشه!خداا ببخشه

5. اون شب ابوالفضل داداش کوچیکمو شیر کردم بیاد تابابمو بترسونیم نیومد!خودم رفتم زودی فرار کردم بابام هی فک میکرد اونه تا دوساعت به اون غر میزد

5.این ابوالفضل ما ترسویه تقریبا!البته بچس خو!حق داره!موقعی میره حموم در حمومو میزاره باز!ما هم حمومم دستشوییمون درشون یکیه!دقیقا کنار اتاق منه!اون سری صداشو انداخته بود رو سرش هی میخوند نمیزاشت من کارمو بکنم!منم یه نقشه ی پلید به ذهنم رسید!آروم رفتم تا دم در حال با سرت جت وارد دستشویی شدم و گفتم پخخخخ !حالا جالبش این بود اصلا ندیده بود منم چون من پریده بودم تو دستشویی!آقا تا دوساعت فقط به خودش میلرزید!جاتون خالی از صداش راحت شدم!

6.من هر وقت میرم حموم آواز میخونم!البته کار عادیه چون وقتی حموم هم نیستم تو خونه بلند بلند میخونم!بابام میگه صدات مثه ابیه!همیشه هم وقتی مریض میشم صدام میگیره میگه خدا روو شکر ما یکی دو روز از دستت در آرامشیم!

خلاصه رفتم حموم وسطاش جو گادن گلاب و میوزیک اوارد منو گرفت شروع کردم به  ادای مجری و خواننده رو درووردن!

آقا انقد ضایع شدم که نگو!شما فک کنید همون موقع همکار مامانم اومده بود خونمون بعد اومده بود بره تو دستشویی!رسما همه فهمیدن من دیوونم!

7.یه بارم تلفن زنگ زد!منم با ابوالفضل مسابقه گذاشتم که هرکی زودتر برداره!آقا ما با هم رسیدیم جفتمون گوشی تلفنو میکشیدم و هی اون بکشو من بکش و بخند!ابوالفضل میگفت باباست ما همحدودا 5 یا 6 دیقه همین کارمون بود!بعد من به زور ازش گرفتم تلفنو گفتم الو...

آقا چشمتون روز بد نبینه!از دانشگاه بود  برا مامانم زنگ زده بود برا تدریس!حساب کنید من با این آقاهه با مامانم اینا رفته بودم کوه!ببنید من گنده چه آبرویی ازم رفت!

8.یه بار با یه توری رفته بودم کوهنوردی!بچه های اکیپمون بودن!منتها چون خیلی حرف میزدن اونا موندن پایین ما رفتیم جنگل نوردی با رییس تورو اونایی که دوست داشتن!آقا ما تا تهش رفتیم!تو این مدتم با یه دختره آشنا شدم 30 سالش بود دختر آرومی بود!آقا رسیدیم بالا گفت دسشویی دارم وایمیستی تا اینا برن ما پشت سرشون بریم؟منم گفتم آره که وایمیستم!آقا این بیچاره کارشو کرد ما راه افتادیم یه ده دیقه گذشت دیدیم گروه نیستن!

باورتون میشه راهو گم کردیم!به هر طرف که میرفتیم دره بود!به غزال گفتم همینجا وایس میرم اون طرفو نگاه میکنم ببینم راهو گیر میارم یا نه!من رفتمو برگشتم دیدم غزالم نیست!همش یاد لاست میوفتادم!سعی میکردم یادم بیارم شخصیتا تو اینطور موقعیتایی چجوری برخورد میکنن!هی سعی میکردم شمال جنوبو گیر بیارم بلکه فرجی شد یه نیم ساعت گذشت دیدم فایده نداره داد زدم غزال؟؟؟؟ دیدم سرپرست گروه پیدام کرد!رفتیم دنبال غزال دیدیم از حال رفته!بیدارش کردیم با اون دو تا مرده رفتیم پایین!آقا وسط راه این پیرمرده مخ منو خورد همش راجع به طلاق و ازدواج گفت!جاتون خالی منم گوش نمیکردم همش نگاهم به طبیعت بود هی سر تکون میدادم!یهو دیدم یه چیزی میگه!خودشم دویید رفت!منم عین منگولا وایساده بودم نگاهش میکردم!یهو دیدم بغل دستم یه سگه هست پنج برابره خودمه آقا از اونور همه گروه اون دست بودنو منو میدیدن از اینورم این آقا هاپو عین گاو زل زده بود به من!منم شنیده بودم اگه بدو بدو بری سگه میوفته دنبالت!اعتراف میکنم داشتم قالب تهی میکردم اما با ارامش تمام مثه این مانکنا هست دیدین چطور راه میرن؟همونطوری چهار قدم رفتم بعد چهر قدم عین جت تا آخر راهو دوییدم!آقا همه لبو شده بودن بسکه خندیدن

8.اعتراف میکنم اون لحظه که غزالو ندیدم فک میکردم اینم روحی جنی چیزی بوده الان همه با هم میان!حتی داشتم به این فک میکردم که مثه دکتر ارنست باید شروع کنم به ساختن خونه کاشت محصولات چون دیگه گیر کردم!

9.اعتراف میکنم آدمیم که زیاد کمیخندم و خیلیا از جمله مادرجون از این خصلت من بدش میاد!ولی فق خودم میدونم دلیل خنده هامو!

10.اعتراف میکنم مادرجونو(مامان مامانمو)خیلی اذیت میکنم!انقد بهش میگم عشقم تا حواسش پرت شه من از زیر کار در رم!خخخخخخ عالمی داره!بهش میگم تو جیگر منی خانم خوگله!البته خدایی هم خیلی نازه!عاشق اون چشمای خاکستری و دندونای صدفیشم!

11.از آشپزی متنفرررررم

12.اعتراف میکنم بعضی وقتا از خودمو تواناییام متنفر میشم!چون همه دوست و آشناها فقط واسه اون میان پیشم!

13.دلم یه دوست واقعی میخواد مثه hada خانوم!گرچه ایشون از من متنفرن!

14.احساس میکنم زیادیتون شد!!!!!!!پررو میشین براتون انقد از رازام گفتم!پ بمونید تو خماری تا دفه ی بعد!

بعدا نوشت:کوفتتون شه از وقت فیلمنگاه کردنم زدم برا نوشتن این پست!اوممممممم

دیدم که یه سریا نظر گذاشتن ولی وقت ندارم بعدا جوابشونو میدم!چون الان ج بدم سرسری میشه!خخخخخخ

اوس کریم ؟داده و ندادتو شکر!موچکرمممممم

ادامه رازهای من.....

بازمم سلام!

اگه طاقتشو ندارین نخونین

از اولیش شروع میکنم

اعتراف میکنم اون شب که مامانم رو بردم بیمارستان فقط به این فک میکردم که کار خودمو یه سره کنم!البته نه که خودمو بکشم!نه!

فقط به این فکر افتادم که به عمل کریه ازدواج تن بدم!

البته حس شوهر کردنم مال همون شب بود الان دیگه ندارم این حسو

اعتراف میکنم همین الان که نشستم پا کامپیوتر حدودا 5 نفر رو سرکار گذاشتم!

اعتراف میکنم یه شب حوصلم سر رفته بود نشستم به همه کانتکتام زنگ زدکو فوت کردم!تازه به بعضیا هم حرف میزدم!میگفتم چرا برا من کله پاچه نخریدی نامرد!!!!بیچاره ها میگرخیدن ساعت 3 ی صبح!

اعتراف میکنم آدم لحظه ای هستم !کمی هم بیخیال!

اعتراف میکنم اونقد که بقیه فک میکنن مهربون نیستم!

شاید کمی دورو باشم!به خاطر همینم از خودم بدم میاد!

اعتراف میکنم اون زمانا که با داداشم دعوام میشد با لوازم آرایش مامانم هاله ی کبودی مینداختم رو صورتم که بابام داداشمو بزنه!البته این در صورتیه مه من اصلا کبود نمیشم!خخخخخ

اعتراف میکنم سی دی پلیر داداشمو سر اینکه ماشینمو خراب کرده بود انقد درشو باز و بسته کردم که خراب شد!

اعتراف میکنم که یه بارم چسب آکواریوم ریختم رو صندلیش یه شلوارشو کامل از دست داد!

اعتراف میکنم که تو زندگیم خیلی خیلی هم شاد نیستم ولی همه ی ادما رو دوست دارم

یه بارم تو سوم دبستان یه دختره بود اسمش مهبان بود همش بچه ها رو میزد منم زیر بار حرف زورش نمیرفتم بیشتر از همه ازش کتک میخوردم!موهامو میکشید یه دور دور کلاس میچرخوندم!منم رفتم با بچه های بزرگتر دوست شدم یه روز پشت مدرسه گیرش انداختیم زدیمش!!!!نمیدونم چرا مامانشو نیوورد سر ما!!!!

اعتراف میکنم عادت ندارم بابام و داداشم خونه باشن!وقتی هستن کلافه میشم!احساس میکنم مهمون داریم!

اعتراف میکنم یه بار جاروبرقیمون خراب شده بود اومدم درستش کنم بدتر داغونش کردم بعد همه ی شواهدم علیع بابام ساختم انداختمش تقصیر اون!ولی خدا بهم رحم کرد!

خب بستونه دیگه بقیشو بزارم واسه دفه ی بعد!

یه دف در موردم فکر بد نکنید ها من انقد دختر خوبیم که نگوووووووووووو

ادامه ی ادامه ی رازام!!!!

خوب از اونجایی که من میام اینجا اعتراف میکنم باید بگم که قیافه منو شطرنجی کنید لطفا!!!!!!

گاهی وقتا هست که تو دلم یه حسایی دارم که تو بیرون ندارم

مثلا

خیلی وقتا دوست دارم مامانمو بغل کنم و یه دل سیر گریه کنم اما نمیدونم این حس لعنتیه چیه که جلومو میگیره!

خیلی وقتا دوست دارم به خیلی بگم به خاطر کار اشتباهم معذرت میخوام اما نمیگم

خیلی علاقه دارم کله ی یکی از استادای رباتیکمو بکنم

دوست دارم برم زیر فواره ی اب و داد بزنم خدایاااااااااا عاشقتممممممم

خیلی وقتا شده مامانم بیاد تو اتاق باهام حرف بزنه ولی من اصلا به حرفش گوش نکردم مطمینم اگه بفهمه کلمو میکنه

من یه ادم نامردیم که نگو:خیلی وقتا شده بدونم مامانم با گفتن راز دیگران خوشحال میشه و از سر تقصیر من میگذره،بعد آخرش اون قسمت آدم بدم موفق میشه و میره بهش میگه

اعتراف میکنم از خیلی چیزا بدم میومد اما به خاطر مردم سرزمینم دارم اونکارا رو انجام میدم و به خاطر اینم از خودم متنفرم

یادمه کلاس پنجم چهارم بودم امتحان ریاضی داشتیم بعد من اون درسو غایب بودم خیلی میترسیدم بد بدم تو راه در خونه تا سریسم باتمام بچگیم خدا رو قسم دادم به سر بریده ی امام حسین تا کمک کنه بیست شم،بعد هیجده شدم

اعتراف میکنم سر اون قضیه هیچ وقت دیگه خدا رو قسم ندادم هنوزم فک میکنم بدش اومده و ازم دلگیره

تو ابتدایی یه دوست داشتم همش تو ذهنم اونو شکل سنجاب میدیدم بخاطر همین هیچ وقت باهاش حرف نزدم!من خیلی بدجنسم نه؟؟؟؟؟

اعتراف میکنم فک میکنم برخلاف اونچیزی که نشون میدم مهربون نیستم