ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....
ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....

ادامه رازهای من.....

بازمم سلام!

اگه طاقتشو ندارین نخونین

از اولیش شروع میکنم

اعتراف میکنم اون شب که مامانم رو بردم بیمارستان فقط به این فک میکردم که کار خودمو یه سره کنم!البته نه که خودمو بکشم!نه!

فقط به این فکر افتادم که به عمل کریه ازدواج تن بدم!

البته حس شوهر کردنم مال همون شب بود الان دیگه ندارم این حسو

اعتراف میکنم همین الان که نشستم پا کامپیوتر حدودا 5 نفر رو سرکار گذاشتم!

اعتراف میکنم یه شب حوصلم سر رفته بود نشستم به همه کانتکتام زنگ زدکو فوت کردم!تازه به بعضیا هم حرف میزدم!میگفتم چرا برا من کله پاچه نخریدی نامرد!!!!بیچاره ها میگرخیدن ساعت 3 ی صبح!

اعتراف میکنم آدم لحظه ای هستم !کمی هم بیخیال!

اعتراف میکنم اونقد که بقیه فک میکنن مهربون نیستم!

شاید کمی دورو باشم!به خاطر همینم از خودم بدم میاد!

اعتراف میکنم اون زمانا که با داداشم دعوام میشد با لوازم آرایش مامانم هاله ی کبودی مینداختم رو صورتم که بابام داداشمو بزنه!البته این در صورتیه مه من اصلا کبود نمیشم!خخخخخ

اعتراف میکنم سی دی پلیر داداشمو سر اینکه ماشینمو خراب کرده بود انقد درشو باز و بسته کردم که خراب شد!

اعتراف میکنم که یه بارم چسب آکواریوم ریختم رو صندلیش یه شلوارشو کامل از دست داد!

اعتراف میکنم که تو زندگیم خیلی خیلی هم شاد نیستم ولی همه ی ادما رو دوست دارم

یه بارم تو سوم دبستان یه دختره بود اسمش مهبان بود همش بچه ها رو میزد منم زیر بار حرف زورش نمیرفتم بیشتر از همه ازش کتک میخوردم!موهامو میکشید یه دور دور کلاس میچرخوندم!منم رفتم با بچه های بزرگتر دوست شدم یه روز پشت مدرسه گیرش انداختیم زدیمش!!!!نمیدونم چرا مامانشو نیوورد سر ما!!!!

اعتراف میکنم عادت ندارم بابام و داداشم خونه باشن!وقتی هستن کلافه میشم!احساس میکنم مهمون داریم!

اعتراف میکنم یه بار جاروبرقیمون خراب شده بود اومدم درستش کنم بدتر داغونش کردم بعد همه ی شواهدم علیع بابام ساختم انداختمش تقصیر اون!ولی خدا بهم رحم کرد!

خب بستونه دیگه بقیشو بزارم واسه دفه ی بعد!

یه دف در موردم فکر بد نکنید ها من انقد دختر خوبیم که نگوووووووووووو

نظرات 8 + ارسال نظر
امین چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:41 ب.ظ http://over.blogsky.com

5 نفر سر کار گذاشتی
میخواستی به الکی همین طوری ازدواج کنی

آره!
به قول پسرخاله ی کلاه قرمزی:خو مگه چیه؟؟؟؟

امین چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:43 ب.ظ http://over.blogsky.com

آره
آره تو راس میگی
دخمل خوبی هستی شماااااا
منتهی بعضی وقتا شیطون می ره تو جلدت

اولا سام علیکم!
دوما خوش اومدی!
سیما دلت میاد؟؟؟؟ من به این خوبی!
چهارما حرفام تموم شد!
خخخخخخخ

همرنگ آب پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:00 ب.ظ http://hamrangeab.blogfa.com


خوشم میاد ی جا بند نمیشی همه اش شیطنت همه اش شلوغی همه اش آتیش سوزوندن

ایشالا که اوضاع و احوال خودت و خانواده هم عالیتر بشه

سلام!چطوری؟
خیلی خوشحالیدم که سر زدی!دلت میاد؟من به این آرومی؟؟؟؟؟از این شکلکای مژه زدنم فرض کن!
ممنون از دعات!

هادی پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:22 ب.ظ http://www.glamory.blogfa.com

خوبه
خوب مینویسی،حالا عروس خانوم خوبی؟

نه زیاد جالب نیستم!آخه دامادم فرار کرد و سر به کوه گذاشت!خخخخخ

امین شنبه 11 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:25 ب.ظ http:// over.blogsky.com

سلام مجدد
خوبی
سلامتی
میگمااااااا پانیک
وقت کردی یه سر به وب منم بزن
خوشحال میشم

درود برتو!
سپاس خوبم
باشه برادر حتما سر میزنم بهت!

امین دوشنبه 2 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:26 ق.ظ http://over.blogsky.com

میگم انگار اون پست اول نبوده که واست نظر گذاشتم
الان داشتم جواب نظرهای قدیمم رو میخوندم
چه قشنگ و دسوت داشتنی و با چه صمیمیتی به نظرها جواب میدی پانیک خانم
مخصوصا نسبت به من و نظراتم لطف دارید
خدایی بگم این حس خوبی و صمیمیت و احترام و دوستی شما با خوندن حرفاتون و جواباتون به طرف القا میشه

وای خیط شدی رفت!(راستی خیط یا خیت؟؟؟)
ما اینیم دیگه!
من متعلق به همه ام!
خخخخخخخ

امین دوشنبه 2 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:37 ق.ظ http://over.blogsky.com

عه عه
خدای من خدا بده نده مامان چرا حالشون بد شده و رفتن بیمارستان
ایبشالله که چیزی نبوده پانیک هاااااا
شوهر اونم زوری ....
منم آدم لحظه ای هستم خو
چرا من فکر میکنم تو دختر خیلی مهربونی هم هستی
تو یکی هر چقد با من شوخی بکنی و سربه سرم بزارم اگه مطمئن باشم که واقعا نیتت شوخیه که میدونمم اصلا ناراحت نمیشم و تازه خوشحالم میشم
پس این یعنی اینکه خیلی مهربونی شما
سی یلیر داداشتو
تو دختر خیلی خوبی هستی قبولت دارم پانیک

خدا که هیچ وقت برا ما بد نداده!
والا ما یه دوسالی هست درگیر بیماری مامان بابا هستیم!
فعلا که به قول شاعر همه چی آرومه
والا نمیدونم!شاید مهربون باشم!
وای دیگه قبر خودتو کندی!دیگه از الان هی باهات شوخی میکنم!دیدی خودت خواستیا!بعدا گله نکنی که این چرا اینطوری کرد!
باش میبینمت!خخخخخ داداش برادر!
ولی من هنوز به مرحله ی قبول داشتنت نرسیدم!خخخخخخ

[ بدون نام ] سه‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:44 ب.ظ

وایییییییییی
فکر کن چه تصمیمی گرفتی تو اون لحظه
اگه بدونی چقد خندیدم وقتی قیافه تو تجسم کردم وقتی این تصمیم رو گرفتی

واقعا!بعدش همش فک میکردم شیطون رفته بوده تو جلدم!
خخخخخ همش میگفتم نه اون من نبودم!خخخخخخ
بخند خانوم!بخند که ما به خنده ی تو زنده ایم آبجی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد