ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....
ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....

هات چاکلت

چه هات چاکلتی شد بچه ها جاتون خالی


انقد باحال شد که شوهر خاله به خاله گفت تو بلد نیستی از اینا درست کنی؟؟

احساس کردم خاله ناراحت شد!!!اگه میدونستم درست نمیکردم!!!

ولی خیلی باحال بووووود!!!


پانیک نوشت:الان با امیرهادی جونم نشستیم پای کام امیر ،دارم پست میزارم ،خونه ی خاله هم هستیم


وی لاو یو پی ام سی


بعدا نوشت :پدر و شوهر خاله خیلی خوشحال شدن


امیرهادی میگه:تموم کن بریم فوتبال بزنیم

ذهن برتر

به نام سکوت


دیشب یه فیلمی شبکه سه داد

هندی بود ولی اصلا عاشقانه نبود!!!واقعا که احساس میکنم موقعش نبود این فیلمو ببینم

دیشب به این فک میکردم اگه منم به خاطر پول سمت این رشته نمیومدم چی میشد؟

یا بخاطر حرف مردم

حالا خودمم بدم نمیاد ولی خوشمم نمیاد ازش

اینکه ببینی میتونستی چی باشیو چی شدی اذیتم میکنه

عین اسکولا سه روزه زل میزنم به دیوارو فقط فکرای بیهوده میکنم

میترسم از اینکه مامانم بیادو ببینه من به قولی که دادم وفا نکردم

خدایا خسته ام از دست این همه اضطراب و پنهان شدن

از این ابهاماتی که نمیدونم کی قرار برطرف بشه

از اینهمه بودن و نبودنی که نمیدونی کی هستی و نیستی

ای خداااااااا

وقتی من به هیچی اعتماد ندارم

وقتی حتی نمیتونم آینده خودمو تصور کنم

این استعداد لعنتی به چه دردی میخوره؟

ذهن برتر چیه؟

مگه همیشه نمگفتم سارا خانوم!پی یادگیری باش نه نمره

حالا چی شده که همش به تراز و رتبه فک میکنم؟

ای کاش قبل از کنکورم بمیرم تا نبینم که قراره چی به سرم میاد

خدایا؟مرگ تدریجی برام در نظر گرفتی؟

اینهمه سستی از کجا بلند میشه ؟

اینهمه تنبلی و گول زدن خودمو اطرافیان از کجا میاد؟

منو امتحان میکنی؟

مگه پاک پاک نبودم؟

خدایا چی به سر نماز خوندنم اومده

فکرام چرا هر طرفی میره جز اون طرفی که باید؟

چرا قلبم درد میگیره از اینهمه استرس و حتی جرات نمیکنم بیانش کنم؟

ای خدااااا

اگه میخواد بدتر از پارسال بشه لطفا این عمرو تموم کن

دیگه طاقت خیلی چیزا رو ندارم

وقتی دوازده سال درس میخونی واسه چهار ساعت امتحان که معلوم نیست چی میشه!این درسته؟

مگه نمیگفتم نباید به دنبال موفقیت برم و باید موفقیت به دنبالم بیاد؟حالا چی شده که دارم سگ دو میزنم براش؟

دیگه سرم درد میکنه بس که با خودم راجع به این امتحان لعنتی که خیلی قبولش دارم حرف زدم!



روز پدر رو به پدرم تبریک میگم

امیدوارم خداوند عمر پر برکت و سلامتی بهش عطا کنه

با اینکه میدونم هیچ وقت نه این متنو میخونه و نه اون شعری که دیشب براش گفتمو!

 

بچه ها منکه نتونستم براش کادو بگیرم!دیشب حدودای 9/30 ده شب بود رفتم پودر کیک و شکلات تلخ و نوشمکو اینا گرفتم براش که سوپرایزش کنم!!!!چه کنم دیگه!فلوس لا موجود


میخوام کیک آناناسی با هات چاکلت براش درست کنم!!!هعیییییییییییی


اصلا دلم نمیخواد این 45 ورز تموم شه خدااااااااااااااا

میدونم روزهای پر از اضطرابی در انتظارمه!!!

میشه پرنده باشی اما رها نباشی

به نام سکوت


اینکه به نتیجه برسی خیلی لذت بخشه!!!!

وای بچه ها امروز همش داشتم به این فک میکردم بیچاره اون مادری که بچه هاش به خاطر غذا و تمیزی خونه و این چیزا یادش بیوفتن!!!!

من دیسب موقع شام یاد مامان افتادم!!!!بیچاره

اینهمه برامون زحمت کشیده حالا من به خاطر خودش که نه بلکه به خاطر غذا یادش افتادم!چه دنیای نامردیه!فردا پس فردا بچه منم همین رفتارو باهام انجام میده!!!!میگن از این دست بدی از اون دست پس میگیری!!!!

البته من کلا نسبت به مسافرت رفتن حتی چند ماهه هم عکس العملی نشون نمیدم

یعنی زیاد دلم تنگ نمیشه

یادمه اونموقعها هم که بابام عسلویه بودو ماه به ماه نمیومد خودش بهم زنگ میزد!منم اگه پولی چیزی میخواستم بهش زنگ میزدم!دروغ چرا زیادی اهل دلتنگی نیستم

الان به رفتن مادرم همون حس رو دارم!با این تفاوت که به پولش هم نمیتونم فک کنم!!!

البته مادر من کارمنده ظهرا که غذا اکثر مواقع سلف سرویسه و شامم که اگه شد داریم !!!

زیاد برا غذا نبود!!!واسه تنهاییم بود!یعنی اگه مامانم بود هیچ وقت تا ساعت یازده نمیرفت مهمونی بدون اینکه حتی بهم زنگ بزنه ببینه غذا خوردم یا نه!!!آخه دیشب بابام و داداشام مهمون بودن من نرفتم!!!

کلا هم خوش بحال مامانم هم بد به حالش!!!

خب اینم از این

امروزم عین چی خونه به این بزرگی رو جارو و دستمال کشیدم!!!!این داداشای من داداش که نیستن گودزیلان

البته آقای پدر خیلی کمک میکنه!!!مثلا همیشه ظرفا با اونه!!!چایی درست کردن و غذا هم باهاشه!منم گفتم یه دستی به خونه بکشم زشته بالاخره!!!!!

پانیک نوشت:دیروز یه شعری گفتم خیلی باحال بود!


خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟


نمیدونم مال کیه!!!!!!!1


کتاب شعر

به نام سکوت


اینکه شب بشینی سوره یاسین رو بخونی

و تمام ذکر ها رو به جا بیاری

فرداش بهت زنگ بزنن خبر بدن که ناشر شعراتو اتفاقی دیده و دربدر دنبالت میگرده

اینکه تو راه رفتن پیشش پیاده بریو توی راه یه پسره بخواد دستتو بگیره و بزنی در گوشش

اینکه اینقد بترسی که تا مدتی ارزو کنی که ای کاش پات قلم میشدو پیاده نمیرفتی و بعدم خدا رو شکر کنی که اتفاقی نیوفتادو به همین جا ختم شد

اینکه این خبر ناگهانی فقط تورو خوشحال کنه نه اعضای خانوادتو!همه اینا باعث میشه تو به خودت فکر کنی

میری توی جلسه میشینی

لذت میبری که یه سری ادم رو با علایقی مثه علایق خودت ببینی و قول بدی که تو هم تو اون انجمن عضو شی بعد کنکورت

لذت بردن انی

اینکه این خبر خوش فقط برای چند ساعت خوشحالت کنه بعد یاد کنکورت بیوفتی

اینکه همه ادما بهت بگن که تو خاصی و تو باورت نشه

یعنی میشه کسی استعدادهای خودشو نبینه

اینکه شعی کنی یه نفرو فراموش کنی

اینکه درگیریت این 48 روز باشه

اینکه الان سرت درد کنه و شر شر عرق بریزی ولی بنویسی بازم

اینکه به این فک کنی که خدا چقدر درست میگه که اگه یه قدم به سمتش برداری ده قدم به سمتت میاد!من فقط یه تصمیم مطابق میلش گرفتم ببین از اون روز داره چه کارایی برام میکنه

اینکه دلت بخواد کتاب انسان در جستجوی معنا رو بخونی اما وقت نداشته باشی

اینکه دلت بخواد یه دل سیر گریه کنی به خاطر همه چیز ولی نتونی

اینکه احساس کنی هنوز داغیو نفهمیدی چی بسرت اومده

اینا همه نگرانم میکنه





پانیک نوشت:نظرای قبلی رو همینجوری تایید کردم بدون جواب!!حوصله ندارم!!!متاسفم

اعتراف گونه!

به نام خود معترفم!!!!!خخخخ


سلاممممممممممممممم

بعد از مدتها با یه پست اعترافی اومدمممممممم


بازم میتونید نخونید اگه قلبتون ضعیفه!


1.من اصلا دوست ندارم مامانم الان که داره میره کربلا برام چیزی بیاره!هر چی بهش میگم پول اون چیزی رو که میخوای برام بگیری رو بهم بده نمیده!بابا نمیدونه به اون پول چقد بیشتر از در نجف نیاز دارم!آخه در نجف هم شد هدیه؟من ترجیح میدم برام ماشین کنترلی بیاره تا در نجف!


2.دیشب خواب میدیدم مامانم بردم حوزه که امتحان بدم خودشم ناظر جلسم بود!وای اینقد بهم سخت گرفت که گریه میکردمو زبونم لال بهش فحش دادم!!!ازش متنفر شدم  تا چند ساعت پیشم بهش خصمانه نگاه میکردم


3.اعتراف میکنم تا الان کسی رو اونجوری که گفتم دوس ندارم


4.اعتراف میکنم اونباری که مامانم با بابام دعوا کرد و بابام میخواست بزنه بیرون از خونه مامانم بهم گفت برو دنبالش!من الکی رفتم دم در ولی اصلا بهش نگفتم بمون!!!

نه اینکه بدجنس باشم نه!از این اخلاقا بدم میاد!دوس ندارم ناز کسی رو بکشم!ولو اینکه بابام باشه!


5.اعتراف میکنم من زیراب محمد رو پیش مامانم زدم و تا چند روز مامانم داشت محمدو نصیحت میکرد


6.اعتراف میکنم هر وقت از یه نفر بدم میاد میشینم کلی بهش فحش میدم

 

7.میدونید؟تازگیا دیگه اونقدرم از کله پاچه خوشم نمیاد دیگه!نمیدونم چرا عشقم بهش خوابیده!دیگه چشماش منو به خودش جذب نمیکنه!!!!


8.اعتراف میکنم تازگیا دیگه حرف دلم همون حرفی نیست که از دهنم بیرون میزنه!


9.اعتراف میکنم وقتی این استادم میاد خونه و شروع میکنه به درس دادنم من همش یاد جوک میوفتم!!یا مثلا همش آدامس تو دهنشه من فک میکنم چقد بی شخصیته که جلوی خانم محترمی مثه من آدامس میجوه!یا همش خانومشو با من مقایسه میکنه!نمیدونم چرا بوهای بدی به دماغم میرسه


10.اعتراف میکنم اونروز که رفتم بیرون یادم رفته بود دکمه ها مانتومو ببندم بعد دوساعت دیدم و خودمم کلی وسط خیابون بلند بلند خندیدم!!!آبروم رفت


11.امروز برا اولین بار خجالت کشیدم که با مانتوی قرمز رفتم قبرستون


12. هنوزم نمیدونم چرا وقتی از پسرا متنفرم بازم یه جوری بدم نمیاد که از من خوشششون بیاد!!(اینو تازگیا فهمیدم!احساس میکنم عقده ای شدم)


13.هنوز اون کسی که باید پیدا بشه برای من پیدا نشده


14.ممکنه کسی فک کنه من خوشم ازش میاد ولی واقعیت منو شاید خودمم نتونم تشخیص بدم چه فایده به یه نفر دیگه


15.اونقدم که ادعامیکنم از بچه ها متنفرم نیستم!!!


16.تازگیا تو خیابون که میرم احساس میکنم ملکه الیزابتم!!!چقدر بده


17.تازگیا در مورد ادما از روی قیافشون نظر میدم  حالم از خودم تو این موارد بهم میخوره


18.من افکارم دیقه به دیقه عوض میشه دوس دارم یه تابلو بزنمو بگم که اهای به من اعتماد نکنید


19.اعتراف میکنم خیلیا بهم میگن از اعتماد به نفس کاذب برخوردارم!


20.اعتراف میکنم چون خوشم از شماره ی داداش کوچیکه میومد به مامانم گفتم سیمکارتش شکسته و خودم یه شماره ی دیگه بهش دادم

21.اعتراف میکنم اون موقع که گوشیمودادم به ابوالفضل داشت جونم براش در میومد

22.اعتراف میکنم که ار مهونی رفتنو مهمون اومدن متنفرم!مخصوصا اونایی که میخوان سوپرایزت کننو یهویی میان بعد هم فک میکنن چه کار خوبی کردن!بعد اون زمان من همش فک میکنم که باید چه گلی بگیرم تو سرم برای این خونهی بهم ریخته و اون اتاق شلم در شوربا

23.باید بگم که احساس میکنم بی احساس شدم!از وقتی با یه دوست حدودا دو سه روز پیش مشورت کردم هیچ حسی برام نمونده!!چشم سنگی شدم

24.تنها فیلمی که من ارزو مکردم جای دختره باشم فیلم کوزی گونی بود!!وای که برا اولین بار یه فیلم تونست منو تحت تاثیر خودش قرار بده

25.وقتی مانمان یا بابام صبحا میخوان بیان  از خواب بیدارم کنن ازشون متنفر میشم

26.یه مدت انقد کمبود خواب داشتم که با چشم باز کتابو میگرفتم جلومو میخوابیدم مامانم اینا هم که میومدن ابدا متوجه نمیشدن که من خواب بودم

27.اعتراف میکنم عادت دارم خودمو به کری میزنم!یعنی خیلی چیزایی که به نفعم نیست رو نمیشنم!!!

28.اعتراف میکنم ممکنه یه نفرو خیلی دوس داشته باشم ولی بی موقع بیاد خونمون من حالم ازش بهم بخوره

29.اعتراف میکنم میدونم که تمام چیزایی که تا الان نوشتم هیچ جذابیتی برا شماها نداره و میدونم

30.برم دیگه

بای بای