ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....
ته دنیای پانیک

ته دنیای پانیک

اینجا جایی برا نوشتن حرفایی که تو دلم میمونه و هیچ وقت رو زبونم نمیاد مگر یه جایی مثه ته دنیا.....

ادامه رازهام محسوب میشه؟؟؟آیا؟؟؟

درود و صد درود بر شما بندگان مقرب خدا!

وای اگه بدونید الان که دیدم این پست رو اینجوری گذاشتم چقده خندیدم!آخه قصد داشتم بنویسم ولی از اون جایی که داشتم با این hada خانوم تو یاهو حرف میزدم نوشتن یادم رفت!

برین یقه اونو بگیرین!

الان میزارم اون پستو!

به به

باز من باید شطرنجی شم!

اعتراف میکنم!:

1.بابم یه دوست داره تهرانین!بعد رابطمون باهاشون خیلی خوبه!یا ما اونجاییم یا اونا اینجان یا با هم تو یه شهر دیگه هستیم!یادش بخیر یه سال باهم رفته بودیم مسافرت رفتیم شهر نور ویلای اونا!بعد شما فک کنید دو تا دختر داره که اولی سه سال از من بزرگتره و دومی هم سه سال از من کوچیکتره!بزرگه اسمش پریساست!آقا این خودشو خیلی بالا میدید منم وقتی میخواستیم بریم کنار دریا دوتا مار آبی گرفتم انداختم تو پلاستیک یه راه هوایی هم براشون باز کردم گذاشتم تو جیبم شب که همه نشسته بودیم انداختم لای پاهاش!وای اگه بدونین دختره ی سوسول غش کرد!آدم خوبه یکم اطلاعاتشو ببره بالا!آخه مار آبیی نیش نداره و سمی نیست!

2.اعتراف میکنم تا مدتها داداش کوچیکم که ازم میپرسید مثلا دو دوتا چندتا میشه من میگفتم 8 تا یا مثلا میگفت پایتخت ایران کجاست میگفتم اراک!حساب کنید هر سوالی میپرسید من اینطوری ج میدادم!خدا ببخشه این بیچاره هنوزم فک میکنه دودوتا 8 تا میشه!

3.اعتراف میکنم گاهی وقتا واقعا نمیتونم نقش نقابی رو که همیشه میزنمو بازی کنم!بعضی وقتا هم کم میارم!

4.اعتراف میکنم اون باری که مامانم میخواست بره برام بستنی بخره گفت الان سریال مورد علاقم شروع میشه منم دروغکی گفتم نه حالا زوده یه ساعت دیگه شروع میشه!خداا ببخشه

5. اون شب ابوالفضل داداش کوچیکمو شیر کردم بیاد تابابمو بترسونیم نیومد!خودم رفتم زودی فرار کردم بابام هی فک میکرد اونه تا دوساعت به اون غر میزد

5.این ابوالفضل ما ترسویه تقریبا!البته بچس خو!حق داره!موقعی میره حموم در حمومو میزاره باز!ما هم حمومم دستشوییمون درشون یکیه!دقیقا کنار اتاق منه!اون سری صداشو انداخته بود رو سرش هی میخوند نمیزاشت من کارمو بکنم!منم یه نقشه ی پلید به ذهنم رسید!آروم رفتم تا دم در حال با سرت جت وارد دستشویی شدم و گفتم پخخخخ !حالا جالبش این بود اصلا ندیده بود منم چون من پریده بودم تو دستشویی!آقا تا دوساعت فقط به خودش میلرزید!جاتون خالی از صداش راحت شدم!

6.من هر وقت میرم حموم آواز میخونم!البته کار عادیه چون وقتی حموم هم نیستم تو خونه بلند بلند میخونم!بابام میگه صدات مثه ابیه!همیشه هم وقتی مریض میشم صدام میگیره میگه خدا روو شکر ما یکی دو روز از دستت در آرامشیم!

خلاصه رفتم حموم وسطاش جو گادن گلاب و میوزیک اوارد منو گرفت شروع کردم به  ادای مجری و خواننده رو درووردن!

آقا انقد ضایع شدم که نگو!شما فک کنید همون موقع همکار مامانم اومده بود خونمون بعد اومده بود بره تو دستشویی!رسما همه فهمیدن من دیوونم!

7.یه بارم تلفن زنگ زد!منم با ابوالفضل مسابقه گذاشتم که هرکی زودتر برداره!آقا ما با هم رسیدیم جفتمون گوشی تلفنو میکشیدم و هی اون بکشو من بکش و بخند!ابوالفضل میگفت باباست ما همحدودا 5 یا 6 دیقه همین کارمون بود!بعد من به زور ازش گرفتم تلفنو گفتم الو...

آقا چشمتون روز بد نبینه!از دانشگاه بود  برا مامانم زنگ زده بود برا تدریس!حساب کنید من با این آقاهه با مامانم اینا رفته بودم کوه!ببنید من گنده چه آبرویی ازم رفت!

8.یه بار با یه توری رفته بودم کوهنوردی!بچه های اکیپمون بودن!منتها چون خیلی حرف میزدن اونا موندن پایین ما رفتیم جنگل نوردی با رییس تورو اونایی که دوست داشتن!آقا ما تا تهش رفتیم!تو این مدتم با یه دختره آشنا شدم 30 سالش بود دختر آرومی بود!آقا رسیدیم بالا گفت دسشویی دارم وایمیستی تا اینا برن ما پشت سرشون بریم؟منم گفتم آره که وایمیستم!آقا این بیچاره کارشو کرد ما راه افتادیم یه ده دیقه گذشت دیدیم گروه نیستن!

باورتون میشه راهو گم کردیم!به هر طرف که میرفتیم دره بود!به غزال گفتم همینجا وایس میرم اون طرفو نگاه میکنم ببینم راهو گیر میارم یا نه!من رفتمو برگشتم دیدم غزالم نیست!همش یاد لاست میوفتادم!سعی میکردم یادم بیارم شخصیتا تو اینطور موقعیتایی چجوری برخورد میکنن!هی سعی میکردم شمال جنوبو گیر بیارم بلکه فرجی شد یه نیم ساعت گذشت دیدم فایده نداره داد زدم غزال؟؟؟؟ دیدم سرپرست گروه پیدام کرد!رفتیم دنبال غزال دیدیم از حال رفته!بیدارش کردیم با اون دو تا مرده رفتیم پایین!آقا وسط راه این پیرمرده مخ منو خورد همش راجع به طلاق و ازدواج گفت!جاتون خالی منم گوش نمیکردم همش نگاهم به طبیعت بود هی سر تکون میدادم!یهو دیدم یه چیزی میگه!خودشم دویید رفت!منم عین منگولا وایساده بودم نگاهش میکردم!یهو دیدم بغل دستم یه سگه هست پنج برابره خودمه آقا از اونور همه گروه اون دست بودنو منو میدیدن از اینورم این آقا هاپو عین گاو زل زده بود به من!منم شنیده بودم اگه بدو بدو بری سگه میوفته دنبالت!اعتراف میکنم داشتم قالب تهی میکردم اما با ارامش تمام مثه این مانکنا هست دیدین چطور راه میرن؟همونطوری چهار قدم رفتم بعد چهر قدم عین جت تا آخر راهو دوییدم!آقا همه لبو شده بودن بسکه خندیدن

8.اعتراف میکنم اون لحظه که غزالو ندیدم فک میکردم اینم روحی جنی چیزی بوده الان همه با هم میان!حتی داشتم به این فک میکردم که مثه دکتر ارنست باید شروع کنم به ساختن خونه کاشت محصولات چون دیگه گیر کردم!

9.اعتراف میکنم آدمیم که زیاد کمیخندم و خیلیا از جمله مادرجون از این خصلت من بدش میاد!ولی فق خودم میدونم دلیل خنده هامو!

10.اعتراف میکنم مادرجونو(مامان مامانمو)خیلی اذیت میکنم!انقد بهش میگم عشقم تا حواسش پرت شه من از زیر کار در رم!خخخخخخ عالمی داره!بهش میگم تو جیگر منی خانم خوگله!البته خدایی هم خیلی نازه!عاشق اون چشمای خاکستری و دندونای صدفیشم!

11.از آشپزی متنفرررررم

12.اعتراف میکنم بعضی وقتا از خودمو تواناییام متنفر میشم!چون همه دوست و آشناها فقط واسه اون میان پیشم!

13.دلم یه دوست واقعی میخواد مثه hada خانوم!گرچه ایشون از من متنفرن!

14.احساس میکنم زیادیتون شد!!!!!!!پررو میشین براتون انقد از رازام گفتم!پ بمونید تو خماری تا دفه ی بعد!

بعدا نوشت:کوفتتون شه از وقت فیلمنگاه کردنم زدم برا نوشتن این پست!اوممممممم

دیدم که یه سریا نظر گذاشتن ولی وقت ندارم بعدا جوابشونو میدم!چون الان ج بدم سرسری میشه!خخخخخخ

اوس کریم ؟داده و ندادتو شکر!موچکرمممممم

و باز هم من....

درود

دقت کردین هر وقت میخواین بنویسین انتخاب موضوع براتون خت تر از  خود نوشتس؟

منکه اینطوریم!

هویجوری چند روزیه دوس دارم براتون بنویسم اما نمیدونم چرا نمیشد!ولی مهم اینه که الان دارم مینویسم!میدونم هیشکی اینجا نوشته های منو نمیخونه!وبلاگم شده مثه دفتر خاطراتم!همونقدر آرومو بیصدا و مسکوته!ولی عیب نداره شما بزارین من فک کنم یکی به حرفم گوش میده!

زندگیمو دوس دارم!خودمو دوس دارم!

زندگی منم یه نوع زندگیه دیگه که هدیه ای از طرف خداست!

پس دوسش دارم!میدونین؟من همیشه یکی از مسایلی که روش بحث داشتم مطلب جبر و اختیاره!یادش بخیر اونموقع ها چقد با مامانمو خاله هام در این مورد بحث میکردم آخر سرم جواباشون تنها کسی رو که قانع نمیکرد من بودم!آخه میدونین مامانمو خاله هام همه فلسفه ومنطق خوندن!شاید همینم باعث شده من تو این مورد خنگ نباشم و اطلاعاتی داشته باشم!یادمه اولین بار کتاب دو جلدی فلوطین رو خاله بزرگم بهم معرفی کرد که بخونم!وای  چقد ذوق کردم وقتی تمومش کردم!بالاخره این آقای فلوطین شاگرد افلاطون بوده دیگه مگه میشه کتابش به آدم روح نبخشه؟

میدونین یاد چی افتادم؟

اونموقعها که ممنو این داداش یزرگم کوچیک بودیم(داداشم چهارسال از من بزرگتره!)مامانم که میرفت سرکار ما باید نوبتی خونه رو تمیز میکردیم!هیچ وقت یادم نمیره نوبت به محمد(داداشم)که میرسید جاروبرقی که میزد میزاشتم خوب جارو کنه!بعد دوساعت که کارش مثلا روبه اتمام بود میرفتم چایی خشک وشکر برمیداشتم میریختم رو فرشا که دوباره جارو کنه!البته ناگفته نماند که یه سری فهمید کار منه کلی کتک خوردم!ولی نمیدونین چه حالی میداد!

راستی!

چند روز پیش تولد یکی از دوستای محمد بود!منم دعوت کرده بود با هم رفتیم کلی کیف داد!نمیگم جاتون خالی چون اصلا جاتون خالی نبود!خخخخخخ

ایشالله تولدخودم براتون جبران میکنم!

میدونین  چیه؟درگیر یه حس خوبم!یه حس که از چند روز بعد از اینکه موبایلمو برداشتم دچارش شدم!

یه حس آزادی و فراغ خاطر دارم!حس خوبیه!همیشه از وابستگی بدم میومده!دقیقا همونو از بین بردم شاید به خاطر اونه!

دلتنگ یه دوست هم هستم که خیلی وقته نمیدونم چکار میکنه!

دیدین یه وقتایی مجبورین خودتونو به همه ی دنیا ترجیح بدین دقیقا من الان این حسو دارم1

کاش میشد همیشه اینطوری بود1

شما دعا کنین خدا کمکم کنه یه رتبه ی یه رقمی دورقمی بیارم!

اون رشته و اون شهری که میخوام قبول شم!قول میدم همتونو مهمون کنم به یه چیز خوبببب

چقدر خوبه که تمام حسای بد رفتن کنارو درگیری با خودم ندارم!

بعدا نوشت:این روزها درگیر کلمه ای هستم که بدون جوهر هم نوشته میشود!درگیر خدایی هستم که همه چیزم از وجود اوست!

پ.ن:اوس کریم؟؟؟؟موچکرمممممممم