سلامی به گرمی آفتابی که امروز صورتمو نوازش کرد!
برای یه مدت تصمیم گرفتم تو جامعه مجازی نباشم!!!!
اینو هر چیزی میتونین هر چیزی معنی کنید!
امروز روز مهمی برام بود تقریبا خوب بود!شنیدین میگن شرط لازم هست ولی کافی نیست؟
تلاش منم این روزا حکایت همینو داره!
امیدوارم همواره موفق و موید باشید!
خودمم نمیدونم چرا این تصمیمو گرفتم،ولی میدونم این روزا و این دقایق روزا و دقایق خیلی مهمین برام!
شاید مثه یه معتاد بمونم که بخواد ترک کنه!
ولی باید بشه!روزای سرنوشت سازی رو در پیش دارم!!!!تمام آرزوهام به این روزا خلاصه میشه این یعنی زندگی که باید برای خوشبختی و شیرین بودنش تلاش کنم
دقیقا باید همینطور باشه
من پر از انگیزه ام و تلاش!بعد از گذشت این روزا با خیال راحت میتونم بیام اینجا و هر چقدر خواستم باشم وی نباید این لحظه ها رو از دست بدم!!!!!
از همه ی شما کمال تشکر رو دارم!
به امید درودی دیگر!!!بدرود
پانیک نوشت:شاید خیلی برام سخت باشه که ننویسم!!!!ولی باید تحمل کنم
بازم میگم که زندگی خیلی چیزا رو برا آدمم تعیین میکنه اینم از هموناست برای من!
خدایا؟؟؟راضیم به رضایت
اوس کریم همه جوره چاکرت بودمو هستم
و حدیث خانوم اگه اینو میخونی بدون که جینگیل خاله هنوز نیومده شده امید خالش!!!!نعمت بزرگیه برام،نمیدونم تونستم اینو جا بندازم یا نه،ولی واقعا اینطوریه!
تا حرف عشق میشه من میرم
من سخت از این حرفا دورم
منم یه روز عاشقی کردم
از وقتی عاشق شدم اینجورم
دار و ندارم
پای عشقم رفت
چیزی ندارم جز
درد نامحدود
این جای خالی
که تو سینم هست
قبلا یه روزی جای قلبم بود
این روزگار بد کرده با قلبم
کم بوده از این زندگی سهمم
دلیل میبافم برای عشق
برای چیزی که نمیفهمم
از آدمای شهر بیزارم
چون با یکیشون خاطره دارم
به من نگو
با عشق بیرحمی
من زخم دارم تو نمیفهمی
دلم سوخت همش ابوالفضل میگفت گوشی لمسی دوست دارم و گوشی میخوام،گوشی خودمو دادم بهش!!!!
اعصابم خورده،میدونین چرا؟؟؟؟چون گیتار و کتمپیوتر و موبایل و کتابخونه م مهمترین و عزیز ترین چیزای منن!!!
ولی عیب نداره چون 6 7 ماه بود گوشیمو برداشته بودم ازش زیاد استفاده نمیکردم!خیلی خوشحال شد!!!
چند وقت پیش مامانم اینا براش یه گوشی خریدن پسش داد گفت من خوشم از این نوع نمیاد!بابامم برداشتش برای خودش!!
پانیک نوشت:از این فداکاریای آبکی و احساساتی متنفرم!
پشیمون نیستم ولی یه خاطره بد دارم از این صحنه ها!!!!اومممممممممممممممممممم
کمی تا قسمتی خوشحالمممممم
چرا خانواده ها انقدر به پسراشون بیش از دختراشون اهمیت میدن؟؟؟
یعنی باید باور کنم این جبر منه واشکی که تو چشام حلقه میزنه رو تو نطفه خفه کنم؟
چرا؟مگه خدای من و پسرا یکی نیست و نبوده؟؟؟پس این حرفا برا چیه؟؟؟
تا چه حد ناراحت باشمو واسه دقیقه دقیقه دختر بودنم بجنگم؟
واقعا جربزه میخواد که دختر باشی!چون واسه لحظه لحظه بودنت باید بجنگی و خودتو اثبات کنی!
همین که مینویسمو
به واژه میکشم تورو
دوباره بار غم میشینه روی شونه های من
همین که میشکفی مثه
یه گل میون دفترم
دوباره گرمی لبات
دوباره گونه های من
همین که میری از دلم
قرار آخرم میشی
همیشه کم میارمت
همیشه کم میارمت
نمیشه که نبارمت
یه شام خوشمزه که من عاشقشم و بعد از کلی فک زدن مامان رو راضی کردم درست کنه البته مشروط بر اینکه خودم درست کنمو اون ناظر باشه!!!!!!!!
مامان؟؟؟؟؟؟عاشقتممممممممممممممممممم
یه لازانیا با یه عالمه پنیر پیتزا!!!!!!!!!!!!!!!!!
من الان ذوق مرگم،دیگه بقیش با خودتون!!!!!!
دلتون آب شد الان؟؟؟؟
غصه بخورید!!!!!!من برم سر درسم!!!!!!!
در پناه یزدان
پانیک نوشت:
یه قبله پشت چشماته که مغناطیسو رد کرده
شبای قبل تو باید به این تقویم برگرده
کنار قلب تو مثل
یه مردم رو به خوشبختی
تو احساسی بهم میدی
شبیه غیرت تختی
میدونم گاهی از دستم شبا با بغض میخوابی
نمیفهمم چی کم داری
چرا انقد بی تابی!
درود
امروز صبح مادرجون زنگ زد که بیا میخوام چمدون داییت رو درارم!
داییم؟؟؟
حتما میپرسین کیه؟
داییمه
تو عملیات حاج عمران سال 68 شهید شده!
درسته من ندیدمش ولی اینقد وصف خودشو خوبیاشو شنیدم که این سرهنگ برام یه معجزه شده!
چقدر دوست داشتم بودمو میدیدمش
میدونین؟
چند وقت پیش به مادرجون گفتم عکساشو بهم بده تا همه رو اسکن کنمو بهش برگردونمش ولی خب از اونجاییکه هیچکی جرات نداره در موردش حرف بزنه و منم دلمو به دریا زدم و گفتم،یهو مورد قبول واقع شدم!
حالا بماند که سکته کردم تا خواستمو بیان کردم!
ولی خب امروز فقط رفتم عکسا و لباساش رو دیدم
آرزوی همیشگیم
دیدن وسایل کسی بود که جونشو داد تا من الان با خیال راحت بیام اینجا و عین خیالم نباشه که مملکتمو از کیا دارم!
اینکه حس قوی به کسی داشته باشی که تا الان فقط عکسشو دیدی جیز کمی نیست!
ای خدا
امیدوارم روحش قرین رحمت قرار بگیره
البته خبر دارین که؟من سیسمو اسکنرو پرینترو دستگاه فتوکپی رو هم جمع کردم بنابراین الان عکسی در کار نیست و قرار شد بعد کنکورم برم خودم درارم اسکن کنم و بهش برگردونم
اینم از اعتماد مادرجون به من!
گناه داره خودش تنها تو یه خونه ی گنده زندگی میکنه،هیچ کدوم از نوه هاش هم به فکرش نیستن
بزارین کنکورمو بدم حتما شبا خودم میرم پیشش میخوابم!قدیمترا،قبل اینکه گرفتار کنکور بشم،انقد براش فیلم میخریدم میبردم که نگو!تازه مدرسه که میرفتم میرفتم پیشش شبا میخوابیدم!!!!!!!!!
اما چه فایده بقیه باید به فکر باشن که نیستن
دلم از همه گرفتس!!!این همون مادریه که همه ماها جونمونو از اون داریم!من که وظیفه خودم میدونم تا جون دارم به همه ی اینا کمک کنم!
البته دو تا از نوه ها که هند هستن،بقیه هم یا بچه اند یا مثه من درگیر امتحان!
چقدر حرف زدم!
پانیک نوشت:
امروز به محض دیدن عکسا یه شعر برا داییم گفتم ولی از صدقه سر این یکی دایی گم شد!!!!!!!!!!
حالا بماند که منم شعرامو اصلا بلد نیستم!!!!!!!!ای خدا!!!!!!!چرا شعرای من یکی یکی مفقود میشن؟
یه چیزی که هیجانزده ام کرد این بود که وصیتنامه ی بابابزرگ رو خوندم!!!!!!!!!
آخه بابابزرگ تو رییس اداره ثبت استان ما بوده و اینکه عرض کنم کلی ذوق کردم واسه دیدنش!
مامان من کلاس پنجم بوده که فوت شدن!
من شعرمو میخوامممممم
اهههههههههههههههههه
من شانس دارم تورو خدا؟؟؟؟
به خدا میسپارمتان!
قسم میخورم اگر به اون هدفی که دارم برسم ،هیچ وقت به جای فعلیم برنگردم!!!!
سوگند میخورم!
پانیک نوشت:اینو ثابت میکنم،هم به همه و هم به خودم!!!!!!!
یزدان من؟؟؟؟ استمداد میطلبم ازت!